آه سهراب بس است قصه ات کوتاه کن
اهل کاشان بودی پیشه ات نقاشی ست،اهل هرجاباشم وطنم زندان است...
قفسی راکه می ساختی ازرنگ این جاازسردشمنی وحرص به آهن کردند
هرچه دیدیم درآن خون دل خوردن وحسرت زلب جوی
چشم هاراشستیم جوردیگردیدیم دیده ظلمانی گشت،نورزندانی گشت
تکه نان درویش گشته امروزبه صدخون جگر،راستی کودرویش؟همه ی مردم شهرغرق درظلمت وخودکامگی اند...
تونشانی زدرخانه ی دوست پرسیدی،کوچه باغی که درآن یادخدادیگرنیست
آه سهراب چندقدم مانده به آب صبرکن،آب راگل کردندسیره هاراکشتند،ماندیدیم ولی دیده هامی گفتنددربیابان سکوت قفسی ساخته اندکه درآن کرکس پیرزندانیست
آری سهراب نیست دیگرراهی،کمرم تاشدوتاخورده شکست...
زیرکوله باری که درآن ....عطرشب بودونسیم
نظرات شما عزیزان: