دیوونه
♥|عاشق کشون|♥
پآت وایسادم نفس!

اوایل حالش خوب بود،نمی دونم چرایه هوزدبه سرش.حالش اصلاطبیعی نبود.همش بهم نگاه می کردومی خندید.به خودم گفتم:عجب غلطی کردم قبول کردم ها...امادیگه برای این حرفادیرشده بود.بایدتابرگشتن اوناازمهمونی پیشش می موندم.خوب یه جورایی اوناهم حق داشتن اونوباخودشون نبرن اگه وسط جشن یه هومی زدبه سرش ودیوونه می شدممکن بودهمه چیزروبه هم بریزه وکلی آبروریزی می شد.اون شب برای این که آرومش کنم سعی کردم بهش نزدیک بشم وباهاش صحبت کنم.بعضی وقت هاخوب بودولی گاهی دوباره به هم می ریخت.یه باربی مقدمه گفت:توهم ازاون قرص هاداری؟قبل ازاین که چیزی بگم گفت:وقتی ازاونامی خورم حالم خیلی خوب می شه انگارروی ابرهاراه می رم.روی ابرهاکسی بهم نمی گه دیوونه.بعدبابغض پرسید:توهم فکرمی کنی من دیوونم؟امااون ازمن دیوونه تره.بعدبلندخندیدوگفت:آخه به من گفت دوستت دارم ولی بایکی دیگه عروسی کردوبعدآرووم گفت:

                                                    امشبم عروسیشه....



نظرات شما عزیزان:

نام :
آدرس ایمیل:
وب سایت/بلاگ :
متن پیام:
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

 

 

 

عکس شما

آپلود عکس دلخواه:


+ تاریخ شنبه 20 / 4 / 1391برچسب:, | ساعت19:5 | نویسنده ندآ
|